«دیالکتیک» مرکّب از«دیا» و «لکتیک» است. دیا به معنی «دو» و لکتیک به معنی«سخن و گفتار» است. بنابر این از لحاظ لغوی نخست هنر گفتار، نه گفتاری که تحت تأثیر قرار میدهد و به دل مینشیند(به معنایی که در علم معانی بیان مورد بحث قرار میگیرد) بلکه گفتاری که میفهماند و متقاعد میکند و سپس هنر مباحثه کردن به کار رفته است. اهل دیالکتیک در بیانات دیگران درست و نادرست را با مهارت تشخیص میدهد و نقطه ضعف آراء دیگران را کشف میکند و دلائل قطعی مییابد که معترض را در برابر آنها وادار به سکوت کند. بدینگونه دیالکتیک با منطق مرتبط است ولی منطق آیین اندیشهی عقلانی است، در صورتی که دیالکتیک عبارت است از هنر انطباق شناسایی قواعد منطق بر مباحثه. اهرم فعالیّت منطقدان اصل«این همانی» یا«عدم تناقض» است و برهان خلف بر اساس آن بنا شدهاست. اهل دیالکتیک در مباحثه با حریف به طور انحصاری بر برهان خلف تکیه میکند، یعنی برای مردود شناختن عقاید حریف نشان میدهد که آراء او متناقض اشت، و چون قضایای متناقض در آن واحد درست نیستند، حریف درمییابد که دچار اشتباه شدهاست.[1][1] ولی در فلسفه به معانی مختلفی به کار رفته که ما در اینجا فقط به مفهوم آن نزد سقراط میپردازیم.
دیالکتیک در واقع روش فکری سقراط بود. «وی با کسی داخل گفتگو میشد و میکوشید تا از او افکارش را دربارهی موضوعی بیرون بکشد، مثلاً اعتراف میکرد که نمیداند «شجاعت» واقعاً چیست، و از شخص دیگر میپرسید که آیا او در این موضوع هیچ آگاهیی دارد یا نه. یا سقراط مباحثه را به جهتی میکشانید تا آن شخص کلمهی شجاعت را به کار ببرد، آنگاه از او میپرسید شجاعت چیست، در حالی که اعتراف میکرد که خود نمیداند و یا مایل است بیاموزد. طرف او آن کلمه را به کار برده بود و بنابر این میبایست معنی آن را بداند. وقتی تعریف یا توصیفی به او ارائه میشد، سقراط اظهار خوشنودی بسیار میکرد، لیکن میفهمانید که یکی دو اشکال کوچک هست که دوست دارد روشن شود. از این رو سؤالاتی میکرد، و اجازه میداد تا طرف بیشترین سخن خود را بگوید، ولیکن جریان بحث و گفتگو را تحت نظارت خود میگرفت، و بدینسان عدم کفایت تعریف پیشنهاد شده دربارهی شجاعت را آشکار میساخت. طرف تعریف تازه یا اصلاح شدهای عرضه میکرد، و بدینترتیب جریان بحث ادامه مییافت، خواه با موفقیّت نهایی یا بدون آن. بنابر این دیالکتیک از تعاریف
ناکافی آغاز میشد و به تعریف کافی و وافی، یا از ملاحظه و بررسی موارد جزئی به یک تعریف کلّی پیش میرفت. گاهی عملاً به هیچ نتیجهی قطعی نمیرسید، امّا به هر حال هدف یکی بود: دست یافتن به یک تعریف صحیح و کلّی، و چون این استدلال از جزئی به کلّی، یا از ناقص به کامل، پیش میرفت، حقّاً میتوان گفت که روش آن استقراء بود.
البتّه این دیالکتیک ممکن بود تا اندازهای موجب خشم و رنجش و حتّی تشویش خاطر یا تحقیر کسانی شود که نادانیشان آشکار و یقین و اطمینانشان در هم شکسته میشد و ممکن بود ذوق و تفنّن جوانانی را که گرد سقراط جمع میشدند ارضا کند که میشنیدند بزرگترهایشان به جای خود نشانده میشوند اما هدف سقراط تحقیر یا مشوّش کردن نبود. هدف وی کشف حقیقت بود نه به عنوان موضوع تفکّر نظری محض، بلکه با توجّه به زندگی نیک: یعنی آدمی برای خوب عمل کردن، باید بداند که زندگی خوب چیست. پس طنز(irony)، استهزا یا تجاهلِ او و اعتراف به نادانی، از روی صفا و صداقت بود. او نمیدانست بلکه میخواست بیابد، و میخواست دیگران را به تفکّر دربارهی خود و توجّه واقعی به کار مهمِّ مراقبت نفس خویش ترغیب نماید. سقراط عمیقاً به ارزش نفس، به معنی فاعل صاحب فکر و اراده، معتقد بود، و اگر نفس به نحو شایسته مورد توجّه و مراقبت باشد، اهمّیت معرفت و حکمت حقیقی فهمیده میشود. ارزشهای راستینِ حیات انسانی که باید در رفتار محقق شود چیست؟
سقراط همچنین روش خود را مامایی نامید، نه صرفاً بر سبیل اشاره و کنایه به شغل مادر خود بلکه برای بیان این منظور که دیگران را به تولید افکار درست در اذهان خویش، با توجه به عمل درست، فراخواند. از این رو آسان است فهمیدن اینکه چرا سقراط آنقدر به تعریف توجّه و دقّت میکرد. وی فضل فروش نبود، بلکه معتقد بود که شناختی روشن از حقیقت برای هدایت صحیح زندگی اساسی است. وی میخواست افکار صحیح را به صورت «تعریف»روشن درآورد، نه برای تفکّر نظری بلکه برای غایت عملی»
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment